و کشفیاتی از من برای تعریف نداشته باشد؟
چقدر دلم برایت تنگ شده رفیق!
اصلش توی ادامه مطلبه!
گاهی خسته می شوم خب! هرچه بین کلههایی که توی فیس بوک ادشان کردهام میگردم و به تماشای عکسهای این و آن مینشینم. هرچه smsهای مانده از دو سه ماه پیش را زیر و رو میکنم و جملههایی که روزی دلم را گرم میکرد، بارها و بارها میخوانم، هر چه توی گوشیم، توی ایمیلم، توی دفتر تلفنم و یا حتی در قسمتهای خاک گرفتهی مغزم، لابهلای خاطراتم جستجو میکنم، اسمی پیدا نمیشود که به درد این روزهای تنهاییم بخورد. کسی نیست انگار ... باتری رفاقتم تمام شده این روزها.
حوصلهام از شما آدمهای خوشگذرانی که دورم را گرفتهاید سر میرود. شما که ادعای دوستیتان میشود اما وقتی خودخواهانه از شادیهایتان تعریف میکنید، حواستان به ناراحتیهای من نیست و مرا در آنها سهیم نمیکنید. برای اعتراضها وعصبانیتهایم حقی قائل نیستید، در عوض اگر به کوچکترین بهانهای یکی از ارکان خوشگذرانیتان متزلزل شود این منم که باید همیشه باشم برای شما؛ برای نارضایتیهایتان.
از تو خستهام که فکر میکنی وقتی مشغول گفتن دروغهای آبدارت هستی من باید سرم را به علامت تایید مشتاقانه تکان بدهم و چشمهایم را به علامت تعجب گرد کنم. که چی؟ که مبادا این دوستی کسالت آور و مسخرهی تو با من تمام شود؟ و البته اگر تمام شود برای تو چه اهمیتی دارد؟ این منم که در تنهایی خودم لابد دلتنگ یکی از همین دروغهایت خواهم شد و تو سر دیگری برای تکان خوردن و باور کردن حرفهایت پیدا خواهی کرد.
حوصلهات را ندارم، تویی که مدام پی من میگردی تا زحماتی که برای پیدا کردن ایراد دوستان مشترکمان کشیدی، هدر نرود. خستهام از اینکه باید گوش شنوایت باشم و پا به پایت آدمها را دسته بندی کنم. و حتما نظراتم را در مورد تک تکشان اعلام کنم. همیشه از هر سلام وخداحافظی با تو میترسیدم. به دیدارهای بعدیت با دوستان دیگرمان فکر میکردم و به اینکه راجع به من چه کشفیاتی کردهای.
حتی از تو هم خستهام که اصلا حرفهایم را نمیفهمی. از لبخندهای احمقانهای که نثار همه چیز و همه کس میکنی. از اینکه همیشه باید برای بیفکریهایت و گیر کردنهایت حرص بخورم و از سرخوشیها و زودباوریهایت کلافه شوم و مواظب باشم اشتباه نکنی، خستهام! از جوگیرشدنهایت و این اعتماد به نفس فوقالعادهات در صحبت کردن دقیقا پیرامون چیزهایی که نمیدانی.
دلم اما برای تو یکی تنگ شده. تو که بین وقتهای شلوغ و پلوغت جایی برای من هم پیدا میشد. از من بی خبر نمیشدی. برای تویی که در اوج صمیمیتمان حواست بود که شوخیهایت از دستت در نرود و مرا نرنجانی. دلم برای تو تنگ است که خیلی وقتها خبر خوبی، حرفی، هدیهای ، جایی و یا زمانی برای غافلگیر کردن من داشتی واتفاقا در اجرای ایدههای غافلگیرکنندهات از من سریعتر بودی. دلم برای اشتیاقی که هر دویمان برای شناختن همدیگر داشتیم تنگ شده و اینکه همیشه چیزی کشف نشده باقی میماند... دلم برای احوال پرسیها، "دوستت دارم" ها، "مواظب خودت باش" های واقعی تو تنگ شده! کجایی این روزها؟ من تنهام! دلم برای اینکه کمی با هم قدم بزنیم تنگ شده رفیق!
نوشته :زهرا عزیز محمدی